من یه ...

چرا عشق؟!

من یه ...

چرا عشق؟!

ادامه

ببخشید که تو پست قبلی همشو ننوشتم. آخه کار داشتم.

امروز همه ماجرارو براتون تعریف میکنم.

داشتم میگفتم. همیشه مییومد پیشم که با هم بازی کنیم.

چند سال گذشت ۱۶ ۱۷ سالم بود . یه روز تنها نشسته بودیم که گفت بیا واست فال عشق بگیرم.

گفتم بی خیال شو ولی گیر داد . گفتم بگیر شروع کرد یه کم با پاسورا(استغفرالله) ور رفتن ۴ تا (شرمنده) پاسور گذاشت وسط.

 گفت تو دختررو خیلی دوست داری ولی اون اصلا تو فکر تو نیست.

گفتم آی گفتی.  تا اینو گفتم اینبار گیر داد که دختره کییه باید نشونم بدی.

گفتم اینو دیگه بیخیال شو که را نداره ولی خوب دختره خودتون که میدونین وقتی گیر بدن ول نمیکنن.

گفت میشناسمش .

گفتم آره .

گفت فامیله.

گفتم آره فامیله. شروع کرد همه ی دخترای فامیلو شمردن . همه رو شمرد تا رسید به خودش .

چشتون روز بد نبینه. زبونم بند اومد. نتونستم حرفی بزنم زدم از خونه بیرون. یه ساعت دیگه برگشتم دیدم همونجا نشسته.

رفتم اون یکی اتاق اومد نشست جلوم گفت عمه میدونه.

وای یادم رفت بهتون بگم این خانومه دختر داییمه .

گفتم نه نمیدونه یه لبخندی بهم زد و رفت .

از اون روز تبریز کلا یه جوره دیگه ای شده بود همه جا پر نور بود همه خوشتیپ و خوشگل بودن تو دلم غوغایی بود .

وقتی دوباره برگشتن مشهد دلم خیلی گرفت.

 ۱۹ سالم شد هنوز دوسش داشتم حتی بیشتر از قبل.

تا این که پدر بزرگم فوت شد.

چهلمش اومدن تبریز . من از دانشگاه تازه قبول شده بودم.

یه شب نشسته بودیم که پسر داییم کوچیکم از پشت سرم داشت واسم شاخ در میاورد که عشقه من دعواش کرد گفتم چیکارش داری .

گفت نمی تونم تحمل کنم که کسی مسخرت کنه. از چند روز قبلش احساس کرده بودم که  رفتارش یه کم عوض شده.

یه هفته بعد چهلم آقاجون دیدم مامان داره با تلفن درباره مراسم عروسی حرف میزنه .

پرسیدم جریان چیه گفت دختر داییت داره عروسی میکنه. دنیا دوره سرم داشت میچرخید .

دیگه نفهمیدم مامان چی گفت .

رفتم بیرون تا شب داشتم بی هدف میگشتم بر گشتم خونه مامان گفت چته چرا رنگت پریده گفتم هیچی حالم زیاد خوش نیست.

روز عروسی رسید مجبور بودم برم چاره ای نداشتم. تا ساعت ۹:۳۰ ۱۰ تحمل کردو. ولی دیقه طاقت نیاوردم. رفتم بیرون نفسم در نمییومد .وقتی برگشتم تو مامان گفت چته چرا چشات سرخ شده . گفتم سرم داره میترکه دختر دایی بزرگم گفت بیا بریم بالا یه قرص بدم بهت رفتم بالا قرصو داد بهمو گفت چرا گریه کردی؟ گفتم گریه نکردم سرم درد میکنه .

گفت یعنی من پسر عممو نمیشناسم.

گفتم حالا بیخیال شو چیزه مهمی نیست.

خلاصه دکش کردم رفت.

حالا یک سال از این قضیه میگذره چند روز پیش با شوهرش اومده بودن خونمون واسه افطار.

تو اتاقم با داییو پسر داییم نشسته بودم که اومد تو تا دید تنها نیستم خودشو با آکواریوم مشغول کردو رفت.

بعدن از پسر داییم پرسیدم قضیه چی بود چرا اومد و رفت؟

گفت : من داشتم نیگاش می کردم سر غذا همش چشش به تو بود.

 

 

حالا شما بگین من باید چیکار کنم.

الان ازش متنفرم چون تنها راهیه که بهنظرم میرسه . اگه ازش متنفر نباشم میترسم بازم عاشقش شم .

کمکم کنین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد